دردها می چکد از حال و هوای سفرش
گرد غم ریخته بر چادر مشکی سرش
تک و تنها و دو تا چشم کبود و چند تا ...
کودک بی پدر افتاده فقط دور و برش
ضاهراًً خم شده از شدت ماتم اما
هیچ کس باز نفهمیده چه آمد به سرش
روزها از گذر کوچه آتش رفته
اثر سوختگی مانده سر بال و پرش
با چنین موی پریشان و بدون معجر
طرف علقمه ای کاش نیفتد گذرش
همه بغض چهل روزه او خالی شد
همه کرب و بلا گریه شد از چشم ترش
***
اربعین مولا و سروم ابی عبدالله الحسین (ع) را به خدمت آقا امام زمان (عج) و همه شیعیان و محبان آن حضرت تسلیت می گویم .
مدیریت وبلاگ عطسه های خیال
به عدد داغ های بانویم زینب (س)
یا علی (ع)
_ پرسید : آسمان چه رنگی است ؟
_ گفت : آبی !
_ دریا ؟
_ آبی .
_ دلت ؟
_ آبی .
_ و کوه ها ؟
_ آبی ! آبی !
_ پرسید : چگونه است که تمام هستی در نگاه تو آبی است ؟
_ گفت : جز به صداقت به دنیا ننگریسته ام !
**********
پینوشت :
خواب بودم .
در خواب صدایی با من بود که می گفت :
« همیشه به اندازه ی خودت حرف بزن . به اندازه ی بزرگ شدنت .»
از خواب پریدم ...
زیاده جسارت است ....
به رسم خودمان
یا علی (ع)
وقتی برف می بارد
به دلتنگی های مسافر ی غریب فکر می کنم
که تمام آرامش راه های رفته و نرفته را
در چمدان سنگین سفری اش
جابجا می کند.
وقتی شب می شود
به پسرک فال فروشی فکر می کنم
که مرغ عشق کوچکش را
روی دستان کوچکش
آرام به خانه می برد.
وقتی سکوت در نگاهم می پیچد
به باران فکر می کنم
و تک درختی در دشتی دور
که در هجوم باد بی ادعا سر خم کرده است.
وقتی دلم می گیرد
به رد سبز چشمان دخترکی تنها فکر می کنم
که چشم انتظار مردش
در کمرش کوه منتظر مانده است.
وقتی تنها می شوم
به تو فکر می کنم
به تو !
همین ...
*********
پینوشت :
* . اینجا تمام پنجره ها به سمت تو باز می شوند ....
« هَل مِن ناصِرِ یَنصُرُنی »
می گویند عمق این فاجعه نامکرّر است .
اما انگار واقعه تکرار می شود .
هر بار در سیمایی ،
هر بار در هیئتی غریب تر .
اما مکرّر !
بی فراموشی و زوال .
انگار تاریخ مدفون بشری
نمی تواند
و در حد آن نیست
که عمق این درد بزرگ را به تصویر بکشد .
اینجا هرم نگاهم را عطش به آتش کشانده ؛
آنجا دلی را بر طبق حادثه ای ژرف به تاراج می برند .
اینجا خبرها در خرابه است ؛
و آنجا حریم اهل حرم در آتش .
اینجا دل را بر سر نی می برند ؛
و آنجا ...
پرسیدم کوچکترینشان چگونه بر نی سوار شد ؟!
کسی آرام گفت :
بر نی ، نمی ایستاد ...
آخر مگر چند ماهه بود ؟
به بندی ، بند شد ...
آتشم زدند .
قاصدک به فدایت ...
قاصدک به فدایت ...
شام غریبانی بود مثل همین شب ها
که سوختم
و خاکسترم را بادهای شام غریبان بر باد داد ....
همان شب این رباعی آمد !
از قاصدک بخوانید :
پشت این ثانیه ها کوه به هم می ریزد
دخترت قافله را باز به هم می ریزد
امشب انگار کناری که خرابه است ، ببین
ماه ، در سایه ی خورشید به هم می ریزد ...
یا علی (ع)
به درد جانسوز رقیه (س) ی حسین (ع)