سفارش تبلیغ
صبا ویژن
همه دانش به کار بستن آن است . [امام علی علیه السلام]

سلسله ی موی دوست ...

با ناله های شما آتشم زدند بانوی من ....

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

  شام غریبانی  بود مثل همین شب ها

                                         که سوختم

                                                    و خاکسترم را بادهای شام غریبان بر باد داد ....

 

همان شب این رباعی آمد !

 

از قاصدک بخوانید :

 

پشت این ثانیه ها کوه به هم می ریزد

                            دخترت قافله را باز به هم می ریزد

                                                امشب انگار کناری که خرابه است ، ببین

ماه ، در سایه ی خورشید به هم می ریزد ...

 

 

یا علی (ع)

به درد جانسوز رقیه (س) ی حسین (ع)

 

 

 

 

 

 

 




بی نام ... ::: چهارشنبه 86/11/3::: ساعت 11:7 صبح

 

 

 

 

گرفتاری عاشقان دیگر است و گفتار شاعران دیگر .

حد ایشان بیش از نظم و قافیه نیست .

 و حد عاشقان

                          جان دادن است .  

 

                                                           سوانح احمد غزالی

 

 

 

 

 




بی نام ... ::: دوشنبه 86/10/17::: ساعت 9:14 عصر

 برای حسینم ...

 

پنج شنبه بعد از مدت ها رفتم بهشت زهرا  (س)

می دانم آنجا تنها جایی است که اغلب وقتی از هیاهوی اطرافم خسته می شوم می تواند آرامم کند . 

همه جا سفید بود و سرد

اما خورشیدِ پشت ابرها همان قدر برایم لذت بخش بود ، که آرامش آن بعد از ظهر پر برف در بهشت زهرا (س)...

 

داشتم می رفتم دیدنش.

از ایستگاه مترو تا سر مزارش با او حرف زدم .

می گفتم : هر چیزی که در این دنیاست سایه ای از آخرت است ...

حتی این دیدارهای گاه به گاه ِما ...

 

 

روی سنگ مزار خودش و دوستانش برف  نشسته بود .

سخت بود کنار زدن برفها .

تازه بعد از آن همه تلاش می توانستم آرام کنار مزارش زانو بزنم ...

نمی دانی که چه قدر دلم برایش تنگ شده بود .

یا شاید  هم برای آرامش دیدارش...

اما همیشه همین طور است...

وقتی می رسم تمام حرف هایم می پرد...خودش هم می داند.

هیچ وقت نشده وقتی آنجا هستم  و کنارش زانو زده ام،  گِله ای کنم یا درد هایم را بگویم .

هیچ وقت نشده !

چون حرفی نمی ماند با بودنم ...با بودنش ....با سکوت ...با نگاه

 

 

زیاده جسارت است

یا علی (ع)

 

 

 




بی نام ... ::: یکشنبه 86/10/16::: ساعت 12:0 صبح

 مولایم ....مرا به نگاهی بنواز ....داغدار یک نگاه توام ....

 

 

السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین (ع)

 

محرم نزدیکه ...

اینو نه از روی تقویم های کاغذی که از دلتنگی غریبی که این روزا به دلم هجوم آورده می گم.

 

دلم می خواد برم.

از در و دیوار شهر دل بکنم .

دور بشم .

دلم کربلا می خواد ...

چند روز دیگه کاروان حسین (ع) به کربلا می رسه .

 

- هی با توام .... آره تو !

این قدر این ور و اون ورت رو نگاه نکن ... مگه غیر تو آلان کسی دیگه ای هم روبرومه ؟!

ببینم ... آماده ای ؟

_ برا چی ؟

_ خوب برای همراهی حسین (ع)

نکنه بفرسته دنبالتو تو نیای ؟!

نکنه ؟

 

 

 سفر اگر با نام تو آغاز شود به نینوا می رسد ...راستی گل وجود ما را با نام تو سرشته اند ...

 

دعا کنید از کاروان جا نمونیم ....

 

کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش

                                                کی روی ؟ ره ز که پرسی ؟ چه کنی ؟ چون باشی ...

 

 

یا علی (ع)

به حرمت نام کربلا

 

 

 

 




بی نام ... ::: شنبه 86/10/15::: ساعت 2:45 صبح

 زیر اسمان بلند .......در هیاهوی بودنم .........فرشته ای را گم کرده ام

 

 

از صبح برف می بارید و همه جا سفیدِ سفید بود .

 

پرده ها را کنار زدم .

فنچ های کوچکم توی قفسِ گرمشان برای خودشان آواز می خواندند و سرما ،  بیرون از اتاق ، پشت پنجره ها و لابلای دانه های سفید برفی بود که از آسمان می بارید .

 

به یادِ دلنوشته ای در سال ها قبل افتادم که برف را بهانه ی باز شدن دلتنگی های فرشته ای کوچک می دیدم که دلش گرفته بود و خدا .... تنها برای دل ِکوچک و پاک فرشته برف ها را دانه دانه بر زمین می باراند تا دلش ذره ذره باز شود ...

در قابِ پنجره ، درختِ کاجِ روبروی اتاقم ، نوعروسی بود با توری از حریر ِ نرم بر سرش و سکه های برفیِ شاد باشِ آسمان  بر سر و رویش می ریخت و او با کرشمه ای آرام سرش را خم کرده بود ...

 

درست مثل ماندنِ جای پاهایم در برف هایی دور، که نمی دانم چه قدر وقت دارند برای شاد کردن دلِ کودکان ، حس کردم چیزی را گم کرده ام .

از صبح هی دور خودم می چرخیدم و نمی دانستم چه چیز را ؟

خانه را مرتب کردم .

ظرف ها را شستم .

کتابی راکه این روزها مشغولم کرده ورق زدم اما ....

نه...  انگار تمامِ حواسّ شش گانه ام معلّق بود .

درِ بالکن را که باز کردم ، جوجه یاکریم های کُرکیِ تازه پرواز یاد گرفته از لانه ی گرمشان ، پریدند و نشستند روی درخت کاجِ روبروی اتاقم .

لبخند زدم از ترس بی دلیلشان و از اضطراب کودکانه شان برای پرواز !

راستی چه رازی نهفته بود در بال بال زدن های ظریفشان که این قدر آرامم می کرد ؟!

 

درست مثل کسی که حس کند گم کرده اش نزدیک است ، حس می کردم حسِ گم شده ام ، جایی بیرون از اتاق گرمم است .

 

فکر می کردم برف چیزی را درونم بیدار کند ، اما برف هم هیچ چیز را درونم بیدار نکرد ؛

 نه احساسِ شادِ کودکانه ام را وقتی در روزهای سرد زمستانی،  پدرم با صدای بلند بیدارم می کرد که : « پاشوخواب آلو . ببین چه قدر برف اومده؟ ! » و نه لذت پر از شَعفم را وقتی با دستان یخ زده ام برف را در مشتم فشار دادم ...

 

 دلم برایت تنگ شده

 

این روزها برای خودم نگرانم ...

آخرحس می کنم  فرشته ی کوچکی که روزی بر شانه های من آرام بال می زد را گم کرده ام !

کسی یک فرشته ی کوچک را ندیده با بال هایی کوچک و صورتی ؟

اگر فرشته ی کوچک من را دیدید به او بگویید در کنارِ پیچِ همین جاده که به کودکی های دورم می رود ، به انتظارش نشسته ام !

 

همین ...

 

 

 

 

 

 




بی نام ... ::: چهارشنبه 86/10/12::: ساعت 9:8 عصر

<      1   2   3      
>> بازدیدهای وبلاگ <<
بازدید امروز: 13


بازدید دیروز: 5


کل بازدید :47890
 
 >>اوقات شرعی <<
 
>> درباره خودم<<
بی نام ...
در بی راهه ها ، راه می جستم ...ندایی گفت : در خرابه گنج مجوی ... نگریستم ... جز او ندیدم !!!
 
>>فهرست موضوعی یادداشت ها<<<
 
 
 
>>لوگوی دوستان<<
 
>>موسیقی وبلاگ<<
 
>>اشتراک در خبرنامه<<